کد خبر: ۷۷۱۲
۲۹ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰

یک سال بعد از ازدواج، همسرم شهید شد

مریم احمدزاده، همسر شهیدعلی اکبر حسین‌زاده است که تنها یک سال با همسر شهیدش زندگی کرده است، او می‌گوید: من سیزده‌ساله بودم که با شهید حسین‌زاده ازدواج کردم و ۱۴ سال داشتم که همسرم شهید شد.

مریم احمدزاده، همسر شهیدعلی اکبر حسین‌زاده، از شهدای سرافراز دوران دفاع مقدس به گفتگو نشسته‌ایم. در ابتدای صحبتمان، از این بانوی فداکار می‌خواهم از زندگی مشترک کوتاهشان با همسرِ شهیدش بگوید. پاسخ می‌دهد: من سیزده‌ساله بودم که با شهید حسین‌زاده ازدواج کردم و ۱۴ سال داشتم که همسرم شهید شد. ما فقط یک‌سال کنار هم بودیم. سال‌۵۹ ازدواج کردیم و او سال ۶۰ به شهادت رسید. درواقع در دوران عقد بودیم و فرزندی هم از ایشان ندارم.  

وی ادامه می‌دهد: بعد از شش‌ماه که عقد بودیم، پدرم گفتند که همسرم باید به خدمت سربازی برود تا بتوانیم به سرِ خانه‌وزندگی خودمان برویم. او هم به‌خاطر رفتن به سربازی، راهی جبهه شد. شوهرم فرزند آخر بود و من فرزند سوم خانواده بودم. پدرم دوست نداشت پیش از سربازی رفتن همسرم، عروسی کنیم و او هم، چون دوست نداشت به سربازی برود، با موافقت خانواده‌اش وارد ارتش شد تا هم درسش را ادامه دهد و هم در آنجا به‌عنوان افسر ارتش مشغول‌به‌کار شود.  

 

رفتنم با خودم، آمدنم با خداست...

او درباره حس‌وحال شهید درزمینه حضور در جبهه و میلش به شهادت اظهار می‌کند: همسرم چندباری رفت و برگشت، اما هربار که می‌آمد، خیلی بی‌تابی جبهه را می‌کرد و  وقتی هم اینجا بود، زیاد نمی‌ماند؛ دائم حال‌وهوای آنجا را داشت، ولی به‌هرحال دوست داشت زندگی‌مان زودتر سروسامان بگیرد.

چند ماهی که از رفت‌وآمدهایش گذشت، از یکی از دوستان صمیمی‌اش خواست که، چون خودش وارد ارتش شده، او نیز به ارتش بپیوندد و همه کار‌های دوستش را خودش سروسامان داد و کمکش کرد و امتحانش را گرفت تا او را هم قبول کردند، اما دوستش بعد از چند ماه شهید شد.

هم‌زمان با شهادت وی، من هم جهیزیه‌ام را آماده کرده بودم و خانه دیده و همه کارهایمان را کرده بودیم تا به‌محض آمدن همسرم ازدواج کنیم و راهی خانه خودمان شویم، اما وقتی آمد، دوستش شهید شده بود و خیلی ناراحت و افسرده بود. دائم می‌گفت: «طاقت ندارم و باید بروم.»

هرچه اصرار کردم کمی بیشتر پیش من بمان، گفت: «نه؛ او رفت، من هم باید بروم.» گفتم: «کِی برمی‌گردی؟» گفت: «رفتنم با خودم، آمدنم با خداست...»

خیلی به من علاقه داشت. می‌گفت: «راضی‌ام خار به چشمم برود، ولی به پای تو نرود، ولی نمی‌توانم نروم، باید بروم...» خلاصه اینکه رفت، اما ۱۰ روز نشد که خبر شهادتش را آوردند.  ‌

می‌پرسم همسرتان کجا به شهادت رسید؟ می‌گوید: وقتی همسرم مرا به عقد خود درآورد، ۱۹‌سال داشت. یک سال بعد در منطقه سومار، با درجه استواری به شهادت رسید؛ البته درباره نحوه شهادت ایشان اطلاع دقیقی ندارم؛ در اردوی راهیان نوری که اخیرا رفتیم، به ما گفتند همسرم و چند تن از یاران شهیدش جزو گروهان دفاعی بعد از عملیات بوده‌اند که شهید شده‌اند.  

یک روز صبح خبر شهادتش را از طرف ارتش برایمان آوردند. جنازه را ابتدا به تهران برده بودند و، چون در آنجا شناسایی نمی‌شد، عکس دامادی‌اش را بردند که از روی آن شناسایی شد، سپس پیکرش را به مشهد فرستادند و در بهشت رضا (ع) به‌خاک سپرده شد.

 

۲۰ روز بی‌خبری؛ خیلی بی‌طاقت بودم...‌

می‌گویم شما مجدد ازدواج کردید؟ توضیح می‌دهد: دو سال که از شهادت همسرم گذشت، خواهران بنیادشهید، با آمدن و رفتن‌های زیاد، من را راضی به ازدواج کردند و سرانجام از طریق بنیاد، ازدواج کردم. گرچه ابتدا به ازدواج مجدد راضی نبودم و در برابر اصرار اطرافیان، حداقل می‌خواستم با یک جانباز ازدواج کنم، ولی خانواده‌ام و خانم‌های بنیاد موافق نبودند و می‌گفتند: «شما با این سن کم، دیگر زجر و سختی‌ات را کشیده‌ای.» ‌

می‌گفتم: درست است که با شهادت همسرم، دِینم را ادا کرده‌ام، ولی بازهم دوست دارم با یک جانباز ازدواج کنم، اما خانواده‌ام موافقت نکردند و سرانجام با سیّد بزرگواری از طریق بنیادشهید آشنا شدم و ازدواج کردم که حاصل آن هم سه تا دختر است.

از بانو احمدزاده درباره خاطرات شهید می‌پرسم؛ آهی می‌کشد و پاسخ می‌دهد: ما آن‌قدری با هم نبودیم که خاطره زیادی از وی در ذهنم مانده باشد، ولی یکی از خاطراتم این است که در یکی از همین عملیات‌های تاخیری، همسرم جبهه بود و من خیلی بی‌تاب بودم. ۲۰ روز بود که از ایشان هیچ خبری نداشتم. خیلی این در و آن در می‌زدم که بتوانم با همسرم تماس برقرار کنم، ولی نمی‌شد. خیلی بی‌طاقت بودم...  

او با بغضی سنگین که با وجود تلاش برای فرودادنش، تبدیل به گریه می‌شود، می‌گوید: بالاخره یک روز بلند شدم و به سمت حرم امام‌رضا (ع) راه افتادم. چون سنم هم کم بود، خجالت می‌کشیدم جلوی پدر و مادر خودم و فامیل همسرم، بخواهم درددل یا گریه کنم. همین‌طور کیفم را برداشتم و رفتم به سمت حرم؛ به حرم که رسیدم، رفتم کنار ضریح. از همان دور که حرم را می‌دیدم، همین‌طور اشک‌هایم می‌ریخت، خیلی بی‌طاقت بودم...  

درحالی‌که از یادآوری آن روزگار، زلال اشک‌ها، شیار‌های ناملایمات زندگی روی صورتش را پر می‌کند و فرومی‌چکد، به‌سختی و با هق‌هق ادامه می‌دهد: آن‌قدر حالم بد بود که دیگر نمی‌دانستم از خدا چه می‌خواهم. فقط می‌گفتم: «خدایا این مرد، ۲۰ روز است رفته؛ دریغ از یک خبر! خدایا این‌قدر دلم تنگ است، به هیچ‌کس هم نمی‌توانم بگویم...» خیلی به امام‌رضا (ع) و خدا التماس و درخواست کردم...  

بغضش را فرومی‌خورد، نفسی تازه می‌کند و می‌افزاید: ساعت‌ها می‌شد که پشت پنجره فولاد نشسته بودم و زمان را نمی‌فهمیدم تا اینکه عصر یا شب شد. اذان مغرب که شد، بلند شدم برگردم، دیدم غروب شده است و من هم «بچه‌سال» می‌خواستم به خانه برگردم و زمان هم طولانی شده بود؛ ماشینی گرفتم. آمدم کرایه ماشین را بدهم، دیدم کیف پولم را زده‌اند؛ تمام مدارکم، نامه‌هایی که از شهید در کیفم بود، حلقه ازدواجم؛ همه را برده بودند و کیفم خالیِ خالی بود.

آن‌قدر در عمق دعا و رازونیاز غرق شده بودم که حتی اگر خودم را هم می‌کشتند، متوجه نمی‌شدم. با دلی سنگین و غمگین به خانه بازگشتم. به درِ خانه که رسیدم، مادرم با نگرانی منتظرم بود و گفت: «چقدر دیر آمدی!» فقط گفتم: «حرم بودم.»

تا صبح هم از ناراحتی خوابم نبرد که [با لبخند]صبح زودِ فردای آن شب، برایم خبر آوردند که همسرم به تلفن همسایه‌مان زنگ زده و خبر داده است که «دارم می‌آیم.» هرچند آمدنش همان و بعد از ۱۰ روز، شهادتش همان. چه بگویم؟ به‌هرحال قسمت ما هم همین بود.  

 

من آرزوهایم را در ابتدای جوانی به همراه همسر شهیدم به خاک سپردم

بچه ندارید، به شما تعلق نمی‌گیرد‌

می‌خواهم از خلق‌وخوی شهید و مشکلاتی که بعد از شهادت وی با آن روبه‌رو بوده است، بگوید؛ آهی عمیق از دل می‌کشد و توضیح می‌دهد: همسرم آدم خیلی متدین، مظلوم و خوبی بود. هر زمان که می‌خواست به جبهه برود، شب تا صبح آن روز را گریه و بی‌تابی می‌کردیم؛ او به‌خاطر من و من به‌خاطر او؛ چون سختی‌های زیادی در زندگی دیده بودیم.

هر دو در خانواده‌های پرجمعیتی بزرگ شده بودیم و دائم آرزو می‌کردیم سرِ خانه‌وزندگی خودمان باشیم که آن هم قسمت نشد و اجل مهلتش نداد و به شهادت رسید.  

وی اظهار می‌دارد: اوایل که همسرم شهید شده بود، مسئولان به ما اهمیتی نمی‌دادند و می‌گفتند شما فرزندی ندارید و حتی جوابمان را هم نمی‌دادند؛ مثلا حتی اگر همسران شهدا را اردو و بازدید یا همین اردو‌های راهیان نور می‌بردند، به ما می‌گفتند: «چون بچه ندارید، به شما تعلق نمی‌گیرد.» مسائل جدی‌تر که بماند و خیلی از مسائل و مشکلاتی که حل‌نشده باقی می‌ماند.  

بعد از سال‌ها که ما بی‌بچه‌ها را از خیلی خدمات و امکانات محروم کردند و ما هم درواقع دیگر توقعی نداشتیم، اکنون چند سالی است که تغییراتی پیش آمده است و بعضی تسهیلات به ما هم تعلق می‌گیرد که ممنون هستیم. درست است که دیگر امیدمان را از دست داده‌ایم و هیچ‌چیز جبران‌پذیر نیست، ولی باید گذشت کرد. معتقدم که ما با خدا معامله کرده و عمر و جوانی‌مان را همراه همسر شهیدمان در راه خدا داده‌ایم.  

وی در پایان تاکید می‌کند: من آرزوهایم را در ابتدای جوانی به همراه همسر شهیدم به خاک سپردم؛ البته نمی‌گویم خدای‌نکرده همسر دومم بد است. با همه این‌ها باید زندگی را هرطور که هست، گذراند.‌ای کاش مردم و مسئولان، حرمت خون‌هایی را که به پای انقلاب و مملکت ریخته و عمر‌هایی را که برای حفظ آن ایثار شد، با عمل به ایمان راستین حفظ کنند!

در تمام مدت گفتگو، ناخودآگاه نگاهم در صورت شکسته این بانوی فداکار، به‌دنبال جوانی و سن‌وسالش می‌گشت، اما صحبت که به اینجا می‌رسد، با تمام وجود به پاسخم می‌رسم و وظیفه سنگین جامعه در برابر شهدا و عزیزانشان بیشتر برایم نمود می‌یابد.


* این گزارش چهارشنبه، ۱۴ بهمن ۹۴ در شماره ۱۸۳ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44